شهید عباس دانشگر

  • ۰
  • ۰

بیانات رهبری

درباره منویات رهبر انقلاب بسیار باحرارت صحبت می‌کرد. نسبت به حضرت آقا متعصب بود. حرف‌های آقا را می‌نوشت و درباره آن با من خیلی صحبت می‌کرد. این منویات رهبری بود که دغدغه‌ها را در وجودش می‌دمید. برای انقلاب و سپاه دغدغه داشت. نگران فرهنگ بود. می‌گفت باید یک اردوگاه جامع بسازیم که طرح‌های بزرگ فرهنگی در آن اجرا شود. هروقت که با هم به مأموریت می‌رفتیم، تقریبا تمام وقتمان در مسیر رفت و آمد به بحث‌های جدی می‌گذشت. من را به حرف می‌گرفت! از مسائل فلسفی گرفته تا مسائل سیاسی را مطرح می‌کرد و بحث می‌کردیم. حتی مسائل علمی و نجومی هم مطرح می‌کرد. گاهی درباره فیلم‌های هالیوودی حرف می‌زد و گاهی درباره مسائل عمیق فرهنگی... لابلای این بحث‌ها دغدغه‌های انقلابی‌اش را مطرح می‌‌کرد. اگر سفرمان ده ساعت طول می‌کشید، هفت ساعت از آن مشغول بحث بودیم! او یکی از کسانی بود که گاهی من را در بحث‌ها کلافه میکرد.

 

به نقل از :

سردار حمید اباذری

جانشین فرماندهی دانشگاه افسری و تربیت پاسداری امام  حسین(ع)

https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

در دانشگاه در هر کار فرهنگی که نیاز به هم فکری و همکاری بود،

عباس حضور داشت، گاهی کارهای گروهی که پیش میآمد به دنبال

عباس میرفتیم و از او کمک میخواستیم. با آن طراوت و شادابی که

در او سراغ داشتیم از او روحیه میگرفتیم. هرچند قرار بود یک ماه بعد

از رفتن عباس، من هم به سوریه برم و اونجا او را می دیدم ولی دلم

طاقت نداد که روز اعزام عباس برای خداحافظی برم پیشش. روز

پنجشنبه دوّم اردیبهشت ماه بود، مصادف با سیزده رجب روز میلاد

حضرت علی )ع( برای خداحافظی به دانشگاه رفتم، عباس مثل همیشه

لبخند بر چهره داشت و بسیار خوشحال بود. به شخصی که همراه او

بود گفتم شما عموی عباس هستی؟ گفت: بله، با لبخند بهش گفتم

خوب نگاهش کن که دیگر او را نمیبینی، او حتماً شهید میشه.

https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

عشق به ولایت

به رهبر انقلاب عشق می ورزید و دل نگران، نگرانی های ایشان بود.

سخنرانی های رهبری را با دقت گوش می کرد و می گفت: آقا مظلوم

است، بعضی از مسئولین فقط حرف هایش را گوش می دهند، عمل

نمی کنند. او اما به شنیدن اکتفا نکرده بود و همه اذعان دارند که

توصیفات رهبر انقلاب از یک جوان مؤمن انقلابی، همه در عباس متجلّی

بود.

https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

برنامه هفتگی و ماهیانه شهید که در دفتر یادداشت خود ثبت نموده بود:

الف( برنامه عبادی:

*نماز اول وقت

*دعای کمیل، توسل، ندبه، عهد، زیارت عاشورا و مناجات امیرالمؤمنین

و زیارت حضرت زهرا

* هر روز یک حدیث، یک صفحه قرآن با تفسیر

* نماز شب

*ذکر روز صد مرتبه

*دروغ، غیبت، نگاه حرام، سوء ظن و سوء استفاده از بیت المال و... ممنوع.

ب( برنامه علمی و ورزشی و کاری:

هفته اول: مطالعه کتاب آزادی انسان

هفته دوم: مطالعه کتاب آزادی بندگی

هفته سوم: مطالعه کتاب من زنده ام

هفته چهارم: مطالعه کتاب غرب شناسی

- هر روز یک ساعت ورزش

- حفظ چهل آیه کاربردی

- مهارت تیراندازی

- مهارت نگارش و فن سخنوری

- رسیدگی دقیق به مسئولیتهای روزانه

https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

اهل خلوت بود

احساس می‌کنم ایمان در وجودش استقرار دارد...» این جمله‌ای بود که یکی از دوستان ما درباره عباس می‌گفت. راست می‌گفت. هرکس عباس را می‌دید ایمان و تقوا را در وجودش احساس می‌کرد. می‌شد از روحیاتش فهمید که حتی در خلوت هم دست به سوی گناه دراز نمی‌کند.

به دلیل شرایط کاری‌ام، معمولا باید نیروهایی که با من کار می‌کنند را بسنجم. من عباس را چندین‌بار آزمایش کردم و هربار اطمینانم به ایمانش بیش‌تر شد. عباس مومن بود و اهل خلوت. شاید بگویند همه انسان‌ها خلوت می‌کنند؛ اما خلوت‌های عباس بیش‌تر بود و جنس متفاوتی داشت. با قاطعیت می‌گویم، کم‌تر شبی بود که عباس با خدا خلوت نکند. شاید در همین خلوت‌ها بود که ایمان را آرام‌آرام در وجودش مستقر می‌کرد...


 

به نقل از :

سردار حمید اباذری

جانشین فرمانده دانشگاه افسری و تربیت پاسداری امام حسین(ع)


https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

نماز اول وقت

یک شب رفتم نماز توی مسجد، یه لحظه یه نفر به چشمم آشنا اومد،

فکر کردم عباسه ولی با خودم گفتم: نه عباس اگه می خواست از تهران

بیاد سمنان به ما خبر می داد، بعد داشتم از مسجد خارج می شدم،

یه نفر گفت:" چشمت روشن عباس تازه اومده "متوجه شدم عباس

برگشته و ما خبر نداریم. متوجه شدم عباس هر موقع می خواد بیاد

سمنان یه جوری وقتش رو تنظیم می کنه که نماز اول وقت تو مسجد

باشه. عباس نماز اول وقت و مسجدش ترک نمی شد.

https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi



  • ۰
  • ۰

گفت:«میای بریم با قناسه داعشی‌ها رو بزنیم؟» قبول کردم و با هم رفتیم. کار همیشگی‌اش بود. بیکار که می‌شد می‌رفت و کمین می‌کرد و چند داعشی را یا زخمی می‌کرد و یا به هلاکت می‌رساند. این وجه «اشداء علی‌الکفار» شخصیت عباس بود.

در مقابل با نیروهای خودش مهربان بود و به آن‌ها می‌رسید. حالشان  را می‌پرسید و با آن‌ها شوخی می‌کرد. هروقت عباس بین آن‌ها بود، از او روحیه می‌گرفتند. او مصداق آیه «اشداء علی‌الکفار رحماء بینهم»  بود.

 

نقل از :حسین جوینده-همرزم شهید 

 

                                 https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

درس اخلاق

ماه محرم که فرا میرسید، جایش در جلسات سخنرانی و عزاداری بود.

در مجالسی شرکت میکرد که سخنران آن توانمند و تأثیرگذار بود

بیشتر در امامزاده یحیی و امامزاده علی بن جعفر علیهما السلام. بعد از

نماز مغرب و عشاء با ذوق و شوق از مسجد به خانه میآمد، شام

مختصری میخورد و با دوستانش به مراسم میرفت. اگر ماشین نبود

پیاده از خانه تا امامزاده میرفتند. یک شب ما به مهمانی دعوت بودیم

از عباس خواستم که با ما بیاید، او گفت اگر بیایم سلسله درسهای

اخلاق سخنران از دستم میرود.

https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

دلتنگ دعای ندبه

شب جمعه بود، حدود ساعت 11 شب بود که عباس به خانه رسید.

گفتم چرا دیر وقت به سمنان آمدی؟ گفت جاده خیلی شلوغ بود.

بعد از صرف شام استراحت کرد، صبح برای نماز صبح بیدارش کردم

نمازش را خواند و خوابید، یک ساعت بعد بیدار شد، گفت دیر شد...

بهش گفتم یک بار نماز خواندی، به من گفت دعای ندبه را میگم. گفتم

الان دیر شده امروز را صرف نظر کن، او دلش طاقت نیاورد، سریع لباس

را پوشید و از خانه بیرون رفت.

https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

زیارت عاشورا

من دانشجوی دوره ده افسری بودم. اون موقع شهید دانشگر دانشجوی

دوره هشت افسری بودند. من با ایشون تو کانونهای دانشجویی آشنا

شدم و می دیدیم که چقدر فعالیت می کنند، برای همین هم چهرشون

تو ذهنم بود. چون اونجا دانشجو زیاد بود. یه شب رفته بودم مرخصی

تو تهران. وقتی برگشتم یه خورده زمان گذشته بود. فکر کنم ساعت

دوازده، یک نصف شب بود. گردان شهید باقری بودم. خواستم از وسط

میدان صبحگاه رد بشم برم. گفتم شهدای گمنام را هم زیارت کنم.

اومدم برم داخل مقبره الشهدا یک دفعه چشمم افتاد به عباس. دیدم

داشت زیارت عاشورا می خوند و تو دل شب چه زیبا اشک می ریخت.

این عکس را که دیدم یاد این خاطره ام افتادم.

https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

مصاحبه و مطالعه

با عباس برای ثبت نام اولیه در مؤسسه شهید آوینی رفته بودیم، اول

کار یک مصاحبه داشت؛ مصاحبه گر از من پرسید: "اصل 110 قانون

اساسی چیه؟" متحیرانه به آن نگاه کردم وگفتم:"برای پلیس 110

هستش؟" دیدم عباس داره می خنده، مصاحبه گر از عباس همین

سؤال را پرسید وعباس شروع کرد به تعریف اصل ولایت فقیه و اصل

مطلقه ولایت فقیه و... نیم ساعت عباس داشت ولایت فقیه رو تند و

تند توضیح می داد و همه جوره اثباتش می کرد که مسئول مصاحبه

نگاهی به برگه سؤالاتش انداخت و از پرسیدن بقیه سؤال ها منصرف

شد، یه نگاه محقرانه به من کرد و به عباس گفت تو قبولی...

https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

ای کاش مطالعاتم را با کتب شهید مطهری آغاز می نمودم:

عباس باتوجه به مسئولیتی که در کانون اندیشه ولایی و مطهر داشتند

فعالیت های گوناگونی را در این زمینه انجام می دادند و مطالعات

پراکنده داشتند... در جلسات مختلف و دیدار های مختلف با سردار

اباذری بر روی یک موضوع تأکید خاص داشتند که حتماً مطالعه و

فعالیت در این زمینه صورت گیرد... وآن چیزی نبود جز مطالعه کتب

شهید مطهری... خود شهید دانشگر به عنوان مربی حلقه صالحین از

کتب شهید مطهری استفاده می نمودند و همین فعالیت و نیاز به

گسترش و بهبود آن منجر به آشنایی با مؤسسه بینش مطهر گردید...

شهید دانشگر با شرکت در دوره بینش مطهر دوازده کتاب شهید

مطهری را )مطالعه، مباحثه، تحقیق( کردند و از محضر استاد گرانقدر

دکتر سید محمد صالح هاشمی گلپایگانی بهره بردند... ایشان رتبه دوم

این دوره را با بالاترین امتیاز کسب نمودند... شهید دانشگر بعد از این

دوره بود که بارها گفتند، ای کاش این دوره را زودتر شرکت می کردم

و اول با کتب شهید مطهری مطالعاتم را آغاز می نمودم... .

https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

بسیار پرحرارت و پرجوش و خروش و انقلابی بود. نمی‌توانست نسبت به مسائل روز بی‌اعتنا باشد؛ به ویژه از کنار مسائل مرتبط با انقلاب به سادگی عبور نمی‌کرد. نسبت به مطالبات رهبر انقلاب به شدت دغدغه‌مند بود. می‌شد تجلی حرف‌های حضرت آقا و نشانه‌های انقلابی بودن را در رفتار و حرف‌ها و سیمای عباس دید. ارزش‌های انقلابی را نه فقط در حرف، بلکه در رفتار و عملش هم نشان می‌داد. وقتی به دنبال یک جوان مومن انقلابی می‌گشتیم تا به عنوان الگو معرفی کنیم، همین ویژگی‌ها باعث شد که عباس خودنمایی کند. شهادتش یک الگو را به ما هدیه کرد.

 

به نقل از :

سردار حمید اباذری

جانشین فرماندهی دانشگاه افسری و تربیت پاسداری امام  حسین(ع)

https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۱
  • ۰

تدبر در قرآن

خیلی وقت ها وقتی بعد از ساعت اداری می رفتم تو اتاق محل کار

عباس، وقتی در رو باز می کردم، می دیدم داره با گوشی فایل صوتی

قرآن رو گوش میده... با اشاره به صحبت های حضرت آقا تأکید داشت

که قرائت قرآن با تدبّر باشه که تو دست نوشته های خودسازی شهید

این مطلب به چشم میخوره... آری یکی از شاخصه های جوان مؤمن

انقلابی قرائت و تدبّر در قرآن است... .

     کانال خاطرات شهید عباس دانشگر
https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

موقع رفتن به مدرسه در مقطع ابتدایی و راهنمایی سرش را میشست،

بعد جلوی آینه میایستاد و موهایش را شانه میکرد و به لباسش عطر

میزد. گاهی در آن هوای سرد زمستان با موهای خیس به مدرسه

میرفت، همین بیاحتیاطی او باعث شده بود که به محض اینکه هوای

سرد به او میخورد، سرماخورده میشد. در دوران دبیرستان پنج نوع

عطر خریده بود. شیشههای عطر اوکنار طاقچه به ردیف چیده بود،

هر روز که به مدرسه و مسجد میرفت، خود را با یک عطر خوشبو

میکرد.

https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۱
  • ۰

خستگی ناپذیر

معمولاً تا ساعت ده شب مشغول کارهای سازمانی بود، اموری به شدت

سنگین و پرحجم، با مراجعینی گوناگون، از این به بعد نوبت برنامه های

خودش می شد: ورزش، مطالعه، دروس کارشناسی)آن هم دو تا هم

زمان( گاهی هم کمک به گروه ها در برنامه رزم شبانه و بالاخره ارتباط

و خلوت با معبود.

     کانال خاطرات شهید عباس دانشگر
https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

همیشه می گفت: که نکند ما به اندازه ای که حقوق دریافت می کنیم

به همان اندازه کار نکنیم؟ همین که در سپاه خدمت می کنیم و توفیق

خدمت در این نهاد انقلابی را داریم باید خدا را شاکر باشیم و حقوق و

مزایا کمترین چیز برای ماست. باتوجه به مسئولیتی که داشت ساعات

بسیاری را اضافه کاری می کرد اما درقبال این اضافه کاری مبلغی را

دریافت نمی کرد. یک بار برگه های مأموریتش را که باید به امور مالی

تحویل می داد و حق مأموریت می گرفت را پیدا کردم که چندین ماه

از تاریخش گذشته بود اما آنها برای پرداخت تحویل نداده بود. روی

بحث بیت المال بسیار حساس بود و مراقب بود که کمترین هزینه از

بیت المال خرج شود. باتوجه به اینکه عباس تازه ازدواج کرده بود اما

هیچگاه از حقوق خود ناله نمی کرد و همیشه راضی بود.


     کانال خاطرات شهید عباس دانشگر
https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

ورزش

ورزش استقامتی را برایش توضیح داده بودم. می‌گفت:«می‌خوام نفسم باز بشه، یه ساعتِ تموم راحت بدوم، چیکار باید بکنم؟» مهم‌ترین دغدغه‌اش در ورزش، تنفس بود. از تلاش برای رفع این دغدغه‌اش خسته نمی‌شد. نه فقط این دغدغه، در هیچ کاری خسته نمی‌شد. بهانه نمی‌آورد. با هر چه که داشت برای هدفش تلاش می‌کرد. نمی‌گفت وقت و امکانات و بودجه نیست؛ کم نمی‌آورد! نمی‌گفت خسته شدم... در سوریه هم همینطور بود. استقامت داشت و باید کاری را که شروع کرده بود به پایان می‌رساند.

https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi
  • ۰
  • ۰

بیت المال

دریک مأموریت کاری من و عباس با سردار دریکی از استانهای کشور

بودیم؛ مارو ناهار دعوت کردند به یکی از رستورانهای آن شهر، وقتی

جدول غذاها رو گذاشتن جلوی ما، من تو این فکر بودم که چون بیت

المال است چیزی بخوریم که کم ترین قیمت رو داشته باشه، این به

ذهنم اومد، خواستم به عباس یواشکی بگم، یک دفعه عباس گفت:

مجید موافقی خورشت قرمه سبزی بخوریم؟ گفتم چرا؟ گفت بعدا بهت

می گم نگاهی دوباره به جدول غذاها کردم از همه ارزان تر اون غذا بود.



     کانال خاطرات شهید عباس دانشگر
https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi
  • ۰
  • ۰

قرض الحسنه

عباس دنبال فیش حقوقی و درجه و مرتبه نبود و حتی از مبلغ دقیق

حقوقش نیز اطلاع نداشت و منتظر واریز حقوق نبود. با همین حداقل

حقوقی که داشت به اکثر دوستان حقوقش را قرض می داد. موعد

پرداخت قرض دوستان که فرا می رسید به روی خودش نمی آورد تا

اگر در فشار هستند دادن پرداختن قرض برایشان سخت نباشد. عباس

هیچگاه انتظار حقوق را نمی کشید. به تعدادی از دوستان که قرض

داده بود، بنده خبر داشتم، ولی با شهادت ایشان عده ای به بنده مراجعه

کردند و خواهان برگرداندن قرض خود بودند. همیشه می گفت که نکنه

ما در برابر همین حقوق هم به اندازه کار نکنیم؟

     کانال خاطرات شهید عباس دانشگر
https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

خاطره 10

معتقدم هر جوانی که واقعا دغدغه‌مند باشد برای رفع دغدغه‌هایش راه‌حل پیدا می‌کند. عباس واقعا دغدغه‌مند بود. راجع به خیلی از مسائل حساسیت نشان می‌داد. به خصوص درباره مسأله فرماندهی. می‌گفت:«من فرمانده نمیشم ولی اگه بشم می‌دونم خیلی بهم فشار میاد.» تعریف خودش را از فرماندهی داشت؛ یک تعریف عمیق و فراگیر. مرتبا برای من از راه‌حل‌هایی که پیدا کرده بود حرف می‌زد. من عادت دارم که درباره موضوعات تخصصی از بچه‌ها نظر بخواهم. نمی‌خواهم حالا که عباس شهید شده، درباره‌اش غلو کنم اما بسیاری از ایده‌هایی که در ذهن من شکل گرفت، حاصل مشاوره‌ها و مباحثاتی بود که با عباس داشتم. ایده‌های خود او هم در هیأت اندیشه‌ورزی که با دوستان و رفقایش داشت شکل می‌گرفت. در قالب تشکیلات مشاوران خیلی زحمت کشید و خیلی به من کمک کرد. امروز می‌توانم با افتخار بگویم که نظرات عباس در بطن راه‌حل‌ها، راهکارها و شیوه‌های تربیتی ما نهفته است.

https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi

نقل از:

سردار حمید اباذری

جانشین فرماندهی دانشگاه افسری و تربیت پاسداری امام حسین(ع)

کانال جوان مومن انقلابی


  • ۰
  • ۰

خاطره 20

به او گفته بودم:«یه کتونی خوب بخر و از تمرینای نرم شروع کن.» رفته بود و یک جفت کفش ورزشی ایرانی خریده بود. گفته بود که می‌خواهد شب‌ها در میدان صبحگاه و زمین چمن دانشگاه تمرین کند. این ورزش‌ها او را برای حضور در میدان نبرد آماده می‌کرد

***********************************************

از مقر خارج شده بود و خودش را با چند نفر از نیروها به خط درگیری رسانده بود. صدای بیسیم را شنیده بود و فهمیده بود که مهمات و نیرو کم است و بچه‌ها دارند منطقه را از دست می‌دهند. توانسته بود از ورود دشمن به یکی از روستاها جلوگیری کند. یک خط پدافندی در یکی از روستاهای در حال تصرف ایجاد کرده بود. ساعت‌ها نبرد سخت او را از پا در نمی‌آورد. این‌ استقامت اثر همان دویدن‌های شبانه در میدان صبحگاه و زمین چمن دانشگاه بود.

و همین استقامت بود که او را در نزدیکی همان روستایی که حفظش کرده بود، آسمانی کرد. دشمنان، چنان کینه‌ای از استقامت ما به دل گرفتند که ماشین عباس را با دو موشک تاو مورد اصابت قرار دادند.

https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

مخلص بود

یادش بخیر هفته دفاع مقدس 94 حدود 10 شب در بوستان یاس واقع

در کنار دانشگاه امام حسین)ع( با حضور مردم برنامه رزمایش و مانور

داشتیم. یه قسمت کوچکی از کارهم به عهده من بود که چند شب اول

لازم بود تعداد زیادی وسیله رو برای رزمایش جابجا کنیم.

واقعاً درمونده بودم و حمل و نقل و بکارگیری اون وسیلهها منو کلافه

کرده بود . از طرفی همه عواملی هم که تو صحنه بودن دنبال کار

خودشون بودن، منم باید اون وسایل رو جابجا می کردم. مونده بودم

بی وسیله و از طرفی تنهایی هم نمیشد. اومد پیش من با اینکه تو

دفتر سردار بود و کارای زیادی رو پیگیری میکرد وقتی از موضوع من

با خبر شد همون ماشین فرماندهی که در اختیارش بود رو گذاشت در

اختیار من، خودشم شد راننده، گفت بیا با همین ماشین کارو انجام

می دیم. گفتم عباس این ماشین فرماندهیه. گفت عیبی نداره کار روی

زمینه. تا اومدیم وسیلهای رو برای اون کار ثابت کنیم حداقل سه چهار

شب طول کشید، تمام این چند شب شده بود برای ما ماشین حمل بار.

قبل شروع برنامه خودش به من زنگ میزد می گفت: بیام دنبالت

وسایل رو ببریم. آخر شب هم پیگیر بود و بی ریا کمک میداد. اون

واقعاً مخلص بود و همین اخلاصش اونو به وصال کشوند.

     کانال خاطرات شهید عباس دانشگر
https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

کالای ایرانی

اگر به خانه فامیل یا دوستان می رفت، می دید که جنس خارجی

خریده اند، می گفت : مقام معظم رهبری)مدظله( تأکید کرده اند، باید

اقتصاد مقاومتی را سرلوحه زندگیمان قرار بدهیم، خرید جنس ایرانی

باعث توسعه و پیشرفت کشور می شود و اشتغال برای جوانان پیدا می

شود و گناه و جرائم کمتر می شود و...

     کانال خاطرات شهید عباس دانشگر
https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

اراده مستحکم

اغلب شبها وقتی همه توی خوابگاه و آسایشگاه بودند، یک نفر توی میدان

صبحگاه بزرگ دانشگاه داشت تنها می دوید... اوکسی نبود جز عباس...که

خیلی مراقب آمادگی جسمانی اش بود...

https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

خاطره 28

یکی از بچه‌های آرپی‌جی‌زنِ نبل و الزهرا حلقه‌ای به عباس داده بود. عباس هم دستکش‌هایش را درآورده بود و به او هدیه کرده بود. دستکش‌های عباس، دستکش‌های مخصوصِ نظامی و گران‌قیمت بودند. این هدیه دادن و هدیه گرفتن، دو روز پیش از شهادتش اتفاق افتاد. به عباس گفتم:«این دستکش قیمت کمی نداره، راحت دادیش به این بنده خدا؟» گفت:«من شاید دیگه این‌جا نیام ولی این رزمنده شاید تا چند سال این‌جا بمونه؛ این دستکشا بیش‌تر به دردش می‌خوره

https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

یادمه برای اردوی کویر چند روزی ما رو برده بودن کویر...

چون تو این اردو همه سنی وجود داشت، خیلی مراعات میکردن و

سخت نمیگرفتن... تقریب اً هرچی لازم بود تو کوله گذاشته بودیم و کوله

ها تقریباً سنگین بود... حرکت کردیم و به محل رسیدیم از اون نقطه تا

محل استقرار نیم ساعت الی یک ساعت پیاده روی بود. همه کوله ها رو

انداختیم پشت ماشین و خودمون پیاده راه افتادیم، برام خیلی جالب

بود که دیدم عباس کوله اش پشتشه و تحویل نداده، می دونستم کوله

عباس از همه سنگین تره چون وسایل همراه زیادی بر میداشت. اما با

این حال خیلی آروم و با نشاط وسط ستون راه میاومد. تو اون حال یه

دوربین هم دستش بود که عکس میگرفت... از همه زاویه ها اونجا یکی

از جاهایی بود که بهش غبطه خوردم.

https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

دقت و ریز بینی

ریز بینی و توجه بالای عباس که حتماً ناشی از عبادت های شبانه اش

بود، باعث شده بود توی خیلی چیزها با دیگران فرق کنه. خیلی جالب

بود، عباس به چیزهایی علاقه داشت که خیلی آدم ها ساده از کنارش

رد میشن. مثلاً: عباس وقتی یه فیلم می دید با دقت می دید و یه نکته

هایی ازش در می آورد که همه حیرت زده می شدند.

     کانال خاطرات شهید عباس دانشگر
https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

عباس با سه نفر از دوستانش از مشهد برمیگشت، تلفنی با من صحبت

کرد و گفت دوستانم جلوی در خانه ما میآیند، من را پیاده میکنند و

آنها به سمت تهران میروند. من به او گفتم فصل انار است، اگر دوست

دارید مقداری انار برای هر یک آماده کنم. "گفت بسیار خوبه"من سه

بسته انار را آماده کردم و یک بسته دیگر هم برای سردار اباذری در نظر

گرفتم تا در تهران به ایشان بدهند. وقتی عباس بستهها را دید به سراغ

آن بستهای که برای سردار بود رفت، سه چهار تا انار گرفت و گفت

باید برای همه یکسان باشه.

     کانال خاطرات شهید عباس دانشگر
https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

عباس به من گفت: میخواهم اساس و بنیان زندگی ام بر پایه ی صداقت

و پاکی باشد . تمام آداب و رسوم باید رنگ خدایی داشته باشد.

به همسرش گفته بود : زمانی که صیغه عقد موقت خوانده می شود شما

در سمت خانوم ها باشید و رضایت خود را با گفتن بله در همان جا

اعلام کنید و در جمع خانم ها بگویید که به غیر از یک نفر کسی با

گوشی همراه عکس نگیرد.

     کانال خاطرات شهید عباس دانشگر
https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

استاد اخلاق

یکی از ویژگی های عباس مؤدّب بودنش بود. بعد از اینکه دو ترم کلاس

با عباس در دانشگاه داشتم و کلاس ها به پایان رسیده بود در موضوع

های مشخصی حتماً باید با عباس دیدار می کردم و مصاحبه می گرفتم

ایشان مدام با احترام من را استاد خودش صدا میزد و من اصرار

می کردم عباس من اینطوری راحت نیستم، لطفا اسم من را صدا بزن

و ایشان مجدد اً ادب می کرد و من را به همان نام استاد مخاطب

قرار می داد. یک بار که کلافه شده بودم به عباس گفتم:"عباس اگر یک

بار دیگر صدا زدی استاد، تنبیهت می کنم" و عباسی که همیشه لبخند

بر لبانش بود، خنده زیبایی کرد و با صدای زیبا و با آرامش گفت:

" چشم استاد." عباس این چنین جوان مؤمن انقلابی بود که نسبت به

اطرافیانش نه تنها بی ادب نبود بلکه در نهایت ادب و احترام با آنها

رفتار می کرد.

https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

مهم‌ترین ویژگی‌اش جدیت و دلسوزی در کار بود. آن‌چه را که برای تقویت آمادگی جسمانی یک فرد نظامی لازم است از من می‌پرسید گاهی به من می‌گفت برایم برنامه ورزشی بنویس، می‌خواهم ورزیده شوم. من هم به او برنامه می‌دادم. عباس با جدیت به این برنامه‌ها عمل می‌کرد. او حتی زمان ورزش کردن، نوع ورزش‌ها و نحوه انجام حرکات ورزشی را به دقت می‌پرسید. همت والایی داشت و حرصِ کارش را می‌خورد. گاهی که من ساعت 8-9 شب می‌خواستم از دانشگاه خارج شوم، می‌دیدم که او هنوز سر کار است. گاهی ساعتی را با هم درد و دل می‌کردیم. بعضی وقت‌ها که در دفتر سردار جلسه داشتیم، در چند دقیقه‌ای که پیش از شروع جلسه، منتظر می‌ماندیم، عباس ما را تحویل می‌گرفت و از ما پذیرایی می‌کرد. بعد هم می‌نشست و کمی با ما صحبت می‌کرد. با تمام مراجعه‌کنندگان همین‌قدر صمیمی برخورد می‌کرد.

https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

تمام وقتش پر بود. به خاطر این که همراه سردار اباذری در مراسم‌ها شرکت می‌کرد، فقط شب‌ها فرصت می‌کردیم که او را درست و حسابی ببینیم. او شب‌ها با خدا خلوت می‌کرد و شناخت ما از عباس در همین شب‌ها شروع شد.

هرچند از سال 93 او را در برنامه‌های ورزشی می‌دیدیم. تنها زمانی که برای ورزش برایش باقی می‌ماند، شب‌هنگام بود. برنامه‌هایی که به او می‌دادم را در همین شب‌ها اجرا می‌کرد. یک کرمگن سرمه‌ای با خط‌های سفید داشت. همیشه او را می‌دیدم که در میدان صبحگاه می‌دوَد. حتی در برف و باران هم برنامه ورزشی‌اش تعطیل نمی‌شد. به او می‌گفتم:«اگه هدفت آمادگی جسمانیه نیازی نیست تو برف و بارون تمرین کنی ها» می‌گفت:«می‌خوام بدنم تو همه شرایط آماده باشه نه فقط وقتی همه‌چیز میزونه!» عباس مثل گلی بود که هرچه شرایط دشوارتر می‌شد، بیش‌تر می‌ شکفت

https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

خاطره 31

تازه نامزد کرده بود که موضوع اعزام به سوریه جدی شد. نزدیک ایام عید بود. خیلی‌ها منتظرند که ایام عید فرابرسد تا از قوم و خویش‌ها دیدن کنند. تعطیلات نوروز برای خیلی‌ها مهم است. اما عباس باید این لذت را زیر پا می‌گذاشت. آتش درونش هر لحظه شعله‌ورتر می‌شد. به من گفت:«عیدم باشه میام.» گفتم:«گذرنامه چی میشه؟» گفت:«همه‌چی هماهنگه» یک‌بار با آن شور و حالش زنگ ‌زد و گفت:«حسین! گذرنامه‌ها رو هماهنگ کردیم، حاجی اجازه داده. ممکنه بیست و پنجم اسفند بریم، شایدم بیفته تو ایام عید. شما پاسپورتاتون آماده باشه که هروقت گفتن بریم.» گفتم:«ما که از خدامونه!» ماجرای رفتنمان به سوریه در شرایط بسیار سختی اتفاق می‌افتاد. خیلی از شهدا را به ایران آورده بودند و از بچه‌های ما هم چند نفری به شهادت رسیده بودند. در چنین شرایطی رفتن به سوریه، نیازمندِ دل کندن از دنیا بود. و عباس از دنیا دل کنده بود.

نقل از:

حسین جوینده-همرزم شهید

کانال جوان مومن انقلابی

https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

اقتصاد مقاومتی

اقتصاد مقاومتی ؛ کت و شلوار بله برون

برای مجلس بله برون به او گفتم: باید کت و شلوار نو بخری.گفت: همین

بلوز و شلوار که پامه خوبه. گفتم: اگر از پولش میترسی ،پول کت و

شلوار با من. گفت: نباید اول زندگی سخت گرفت. بعد از چند روز

راضی شد که کت و شلوار برایش بخریم. وقتی به مغازه پارچه فروشی

رفتیم، اول به فروشنده گفت جنس ایرانی میخواهم.

     کانال خاطرات شهید عباس دانشگر
https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

سر نترس داشت

بهش گفتم شنا بلدی؟ گفت: تقریباً نه!! گفتم: همه شنا بلدند مگر

ترسوها)می دانستم سر نترس دارد( با شناور چند کیلومتر از ساحل دور

شدیم... بهش گفتم بپر تو آب!!! اصلاً معطل نکرد و پرید)بدون جلیقه

نجات(! به جای اون من ترسیدم، یک جلیقه انداختم نزدیکش و گفتم

اگر می خواهی دریا دل شوی به جلیقه نزدیک نشو و بعد رهایش

کردم)در دریای بی کران( چیزی نگذشت که عباس به یک شناگر

حرفه ای تبدیل شد که می توانست کیلومترها در دریا شنا کند...

https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

تصادف:

یه روز با عباس داشتم از دانشگاه به سمت بلوار هجرت با هم می رفتیم،

اون روز ماشین خانواده همسرش زیر پایش بود، که ناگهان عباس بد

پیچید و ما با یه سمند تصادف کردیم. متاسفانه اون روز عباس یادش

رفته بود مدارک ماشن رو بیاره، خلاصه تصمیم بر این شد ما خسارت

ماشین سمند رو بدیم و بریم. من پیش قدم شدم و به راننده سمند که

یه آقای جوان با معرفت بود، گفتم: آقا خسارتتون چقدره ما بدیم

خدمتتون. ایشان گفت من که نمی دانم باید برویم پیش صافکار. عباس

هم اون روز بسیار پریشان و بهم ریخته بود که بعد فهمیدم که پدر

خانومش که عموی عزیزشان میباشد، هم اون روز تصادف کرده بود و

عباس داشته میرفته عیادت ایشان. خلاصه رفتیم پیش صافکار گفتن:

دویست هزار تومان خسارت برده. من به راننده سمند گفتم رفیقم

دانشجو هست، از او کمتر بگیر: ) البته چون می دانستم عباس همزمان

در دانشگاه درس میخونه و کار هم می کنه( خلاصه اون جوان راضی

شد صد تومان بگیره من صد تومان به اون راننده دادم و رفتیم بین راه

دیدم عباس عزیزتر از جانم به شدت از دستم ناراحته باهاش شوخی

کردم گفتم مرد مؤمن من پول رو دادم تو ناراحتی؟ گفت از این ناراحتم

که گفتی من دانشجو هستم و اون فرد به ما ترحّم کرد خلاصه کلی

باهاش صحبت کردم که من منظوری نداشتم، خواستم سریع موضوع

حل بشه و بعد روی من رو بوسید و از هم برای همیشه جدا شدیم این

آخرین دیدار ما بود تا قیامت.

     کانال خاطرات شهید عباس دانشگر
https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

گذشت

یه روز سر یه موضوعی که حق هم با عباس بود یه برادری باهاش سخت

موضع گرفت و حتی به اون یه توهینی هم کرد و رفت...

نمیدونم بعد از ظهر همون روز بود یا فرداش جای دیگهای بودیم که

از اون برادر پشت سرش یه انتقادی شد و کار به نظر دادن جمع حاضر

و صحبت کردن از اون شد. خب من چون از نزاع اون با عباس خبر

داشتم انتظار داشتم عباس هم از اون انتقاد بکنه و یا حداقل نظرات

منفی بقیه رو تأیید بکنه ولی نه تنها این کارو نکرد، بلکه دیدم از اون

دفاع هم کرد و گفت فلانی آدم خوبیه این طوریم که شما می گین

نیست و حتی یه کلمه از اون.


     کانال خاطرات شهید عباس دانشگر
https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

خاطره 24

یک‌بار با حالت خستگی پیش من آمد و گفت:«حسین! یک ساعت و نیم دویدم» خیلی تمرین می‌کرد. گاهی که از کنار میدان صبحگاه رد می‌شدم او را در حال تمرین می‌دیدم. این‌طور نبود که تمریناتش را رها کند یا مدتی انجامشان ندهد. فکر نمی‌کردم این‌طور باشد! این روحیه عباس برای من جالب بود. من هم هرچه که می‌دانستم به او یاد می‌دادم.



https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi
  • ۰
  • ۰

جوان پایکار

عباس چند سالی که در دانشگاه امام حسین )ع( بود من شبانه روز از او

11 شب سر - خاطراتی بهیاد ماندنی داشتم، بعضی شبها تا ساعت 12

کار میموند، شماره تلفن همراهشو حفظ بودم، هرجا کارمون گیر

میکرد یا تو کارمون گره میخورد سریع تماس میگرفتم، خودشو زود

می رسوند. عباس همیشه با آغوش باز به استقبال سختترین شرایط

میآمد و تا آخرین لحظه پای کار میموند.

     کانال خاطرات شهید عباس دانشگر
https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

دستکش در ازای حلقه :

عباس یک دستکش نظامی مخصوص و گرانقیمتی داشت دو روز قبل

از شهادتش دستکش خودش را درآورد و به یکی از بچههای آرپیجیزَن

نبل و الزهراء داد و اون هم حلقهای داشت به عباس داد من به عباس

گفتم: عباس این دستکش قیمت کمی نداره راحت دادیش به آن

بنده خدا؟ عباس گفت من شاید دیگه اینجا نیام ولی این رزمنده شاید

تا چند سال بیاد اینجا و بمونه، این دستکش بیشتر به دردش میخوره.

     کانال خاطرات شهید عباس دانشگر
https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

#هر پگاه یک پیام 35

 18 بهمن 94 بود که برای پرواز «تندم» و در واقع آمادگی برای سقوط آزاد با چتر آمده بود. عملیات سقوط آزاد را انجام داد. آن روز خاطره خیلی خوبی برای ما شد. افراد خاصی در جهان به دنبال سقوط آزاد می‌روند. بعد از عملیات، حس و حال 25 ثانیه سقوط با سرعت 240 کیلومتر در ساعت را از عباس پرسیدم. گفت:«چیز خاصی نبود! عادی بود. فکر می‌کردم از این سخت‌تر باشه. اگه بگن تنها بپر، تنها می‌پرم.» توی دلم گفتم:«این پسر دیوونه س!»   

دومین روز حضور در حلب وقتی پشت بیسیم صدایش را شنیدم، کلمه «تندم» را استفاده کردم. من را شناخت. گفت:«ابویاسین شمایی؟» قراری گذاشتیم تا همدیگر را ببینیم. تا قبل از آن همیشه صدای عباس را در بیسیم می‌شنیدم. سر قرار که حاضر شدم دیدم یک جوان قد بلند دارد می‌آید! صورتش ریش نداشت! آن‌جا بود که برای اولین‌بار در حلب یک دل سیر عباس را دیدم.

 

نقل از :حسین جوینده-همرزم شهید

https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

تا از او سؤال نمیکردی چیزی نمیگفت و اگر هم از او سؤال میشد،

مخاطب را میدید و به اندازه توان فکری او حرف میزد. غالباً با تحمل

و تفکر جواب میداد. یکبار به او گفتم چرا دو دستت زخمی است؟

گفت سوار قایق تندرو بودم دستهام به اطراف قایق خورد و زخمی

شد. بعد از شهادتش متوجه شدم خیلی چیزها را به ما نمی گفته.


     کانال خاطرات شهید عباس دانشگر
https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi
  • ۰
  • ۰

آداب غذا خوردن

بعد از شهادت عباس وقتی رو ویژگی های عباس دقت کردم نکات

زیادی به ذهنم اومد که شاید خیلی ساده از کنارش می گذشتیم...

یکی از این ویژگی ها غذا خوردن عباس بود، وقتی دقت می کنم

می بینم تو این چهار، پنج سال که با هم تو فضای دانشجویی و کاری

بودیم یادم نمیاد که عباس بیش از اندازه غذا بخوره...!! به نحوی که

بعدش اذیت بشه...حتی رستوران هم که می رفتیم اگه بهترین نوع غذا

هم بود به اندازه می خورد. و ما همیشه بحثمون بود که نذار غذات

بمونه ولی کاری که درست بود رو انجام میداد در همه کارها همینطور

بود...


     کانال خاطرات شهید عباس دانشگر
https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

خاطره 16

یکی از نیروهای عباس شهید شده بود و دسترسی به پیکرش امکان‌پذیر نبود. عباس پشت بیسیم می‌گفت:«آتیش بریزید تا من برم بیارمش عقب.» فرمانده تیپ به عباس گفت:«بی‌تابی نکن. آتیش دشمن شدیده، اگه جلو بری خودتم شهید میشی.» عباس اما گفت:«نه! باید برم؛ نباید بدنش دست دشمن بیفته.» شب که شد عباس به من گفت:«یه دوربین دید در شب می‌خوام

- چیکار می‌خوای بکنی؟

-حسین! شب میای با هم بریم پیکر شهیدو بیاریم؟

-باهات میام ولی بذار از فرمانده تیپ اجازه بگیرم...

فرمانده گفته بود که رفتن به صلاح نیست؛ گفته بود در اولین فرصت پیکر شهید را بازمی‌گردانیم؛ عباس اما آرام و قرار نداشت. دائم می‌گفت:«هوا گرمه، اون بنده خدا هم روزه بوده... بریم پیکرشو بیاریم...» فرمانده رضایت نداد، در عملیات بعدی پیکر شهید را به عقب بازگرداندیم...


https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

خاطره 23

خودش فنون مربی‌گری را می‌دانست و بنابراین آن‌چه را که به او می‌گفتم رعایت می‌کرد. گفته بودم:«ورزشو از روزی پنج تا ده دقیقه شروع کن و هروقت خسته شدی بایست. روزای اول باید بدنت به ورزش عادت کنه. نباید برنامه سختی داشته باشی که بری دیگه پیدات نشه!» بیهوده ادعا نمی‌کرد! دقیقا همانطور که گفته بودم ورزش را شروع کرد. برنامه‌ها را انجام می‌داد و نتیجه‌اش را با جزئیات به اطلاع من می‌رساند. آن اوایل می‌گفت وقتی می‌دوم پهلوی سمت راستم درد می‌گیرد. برایش توضیح می‌دادم که هروقت این اتفاق افتاد، با آرامش بیش‌تری به ورزش ادامه بده و بعد از مدتی این مشکل رفع و استقامتت بیش‌تر می‌شود. به او می‌گفتم اگر این روند را ادامه بدهی، راحت می‌توانی یک‌ساعت بی‌وقفه بدوی. بعد از مدتی می‌گفت:«می‌خوام دستامم قوی بشه.» قانع نمی‌شد و دوست داشت دائما پیشرفت کند.


https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

خاطره 29

نیمه‌شب هم که به او زنگ می‌زدی پاسخگو بود. شبانه‌روزی کار می‌کرد. پروژه‌هایی که احتمال زمین خوردنشان بود را نجات می‌داد. ما هم این را فهمیده بودیم و کارهای سخت را به او می‌سپردیم. پیگیر بود و دلسوز و دغدغه‌مند. توقعاتش از خودش خیلی بالا بود و تلاش می‌کرد تا بتواند به خواسته‌هایی که از خودش داشت پاسخ بدهد!



https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi
  • ۰
  • ۰

مربی جت اسکی

با عباس برای سرکشی به بچه های بسیجی رفتیم بابلسر برای آموزش،

به بچه ها گفتم جت اسکی بیارند )جت اسکی بخاطر سرعت زیاد و

سبک بودن زود توی آب وارونه میشه و حرکت باهاش سخته( عباس

را گذاشتم پشت سرم، بهش گفتم عباس با این روشن میشه، اینجوری

خاموش میشه، این هم گازشه، ترمز هم نداره، حالا برو. عباس دل

نترسی داشت، اصلا حرفی نزد، رفت با اینکه کار سختی بود، یه دوری

زد و برگشت، بهش گفتم حالا برو به بسیجی ها آموزش بده. رفت و

آموزش را شروع کرد، یه جوری توضیح می داد که انگار چند ساله مربی

جت اسکیه.

     کانال خاطرات شهید عباس دانشگر
https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi

 


  • ۰
  • ۰

تو مرز مهران دیدمش که داشت هماهنگی های کاروان رو انجام

می داد... صداش زدم عباس بیا اینجا پیش ما، انقد برا ما کلاس نذار...

با اینکه سرش شلوغ بود و داشت اتوبوس هایی که هنوز نرسیده بودن

رو آمار می گرفت و گوشیشم مدام زنگ می خورد، اومد... به شوخی

بهش گفتم عباس بیا با من یه عکس بنداز که فردا اگه من شهید شدم

عکسمو این طرف اون طرف نشون بدی و بگی من با شهید فلانی

روزگاری باهم بودیم این حرفا... فقط خندید... امروز که این عکسارو

دیدم با خودم گفتم ای دل غافل کار برعکس شده، حالا ما باید

بگیم: جداً که شهدا خندیدند و رفتند.

     کانال خاطرات شهید عباس دانشگر
https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

دلگیری شهید

دارم زمین گیر میشم :

یکی دو سال بود عباس خیلی اصرار می کرد واسه رفتن به سوریه من

می گفتم: عباس نه زمان رفتن تو را من مشخص می کنم، هنوز وقتش

نشده. توی این دو سال اکثر دوره های نظامی از جمله جنگ افزار و

تاکتیک و...را گذروند، یه مدتی که از نامزدیش گذشت، بهش گفتم:

عباس تو از اون مردهای عاشق پیشه می شی چون به نامحرم نگاه

نمی کنی بهم خندید، چند روز گذشت، اومد پیشم گفت: حاجی تو رو

خدا بذار برم. این بار اصرار کردنش متفاوت بود، گفتم چیزی شده،

گفت: حاجی دارم زمین گیر می شم. آره عباس داشت عاشق می شد

ولی از همه چیز برای حرم زد.

     کانال خاطرات شهید عباس دانشگر
https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

سوریه

می خواهم به سوریه بروم:

زندگی آدم ها را سنگین می کند، آن قدر که خیلی ها در آزمون رفتن

می بازند. اما عباس وارسته و سبک بال بود. تصمیمش را گرفته بود،

مادر! می خواهم به سوریه بروم " و مادر هم آسان گفته بود برو... در

اندیشه رفتن بود که تصمیم به ازدواج گرفت؛ در سن و سالی که شاید

روحیه مسئولیت پذیری برای ازدواج در بسیاری از همسالانش چندان

قوی نباشد... اما این تصمیم مانع رفتنش نمی شد...

     کانال خاطرات شهید عباس دانشگر
https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

خاطره 30

عباس با شور و شوق خاصی در دوره‌های آمادگی برای اعزام شرکت می‌کرد. هرچه اساتید می‌گفتند یادداشت می‌کرد و زیاد سوال می‌پرسید. در کلاس‌ها حتی یک دقیقه هم او را آرام نمی‌دیدی. دغدغه این را داشت که استاد بیش‌تر درس بدهد و او بیش‌تر یاد بگیرد. از بقیه هم می‌پرسید تا درباره موضوع درس چیزی فراتر از آن‌چه که گفته شده بود بداند. یکی از ویژگی‌های خوبش این بود که اگر مطلبی را نمی‌دانست، راحت می‌گفت نمی‌دانم! این شاخصه افرادی است که روحشان درجات بالایی از معرفت را چشیده باشد. وجود این شاخصه در عباس  در این سن و سال مرا به وجد می‌آورد. همین ویژگی‌ها بود که علاقه مرا به عباس بیش‌تر و بیش‌تر می‌کرد. دوره‌ها را که گذراندیم قرار شد تا در ایام عید نوروز اعزام شویم. اکثر افراد دوست دارند که در این ایام در کنار خانواده باشند اما عباس وظیفه‌اش را خوب می‌شناخت.



https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

احترام به پرچم

یه روز از تو گردان شهید کاوه اومده بودم گردان شهید باکری، پیش از

بچه ها عباس هم اومد تو اتاق و چند دقیقه ای ایستاده با ما صحبت

می کرد، شامگاه در حال اجرا و پرچم در حال پایین آمدن بود، ناگهان

عباس کلاه اش را روی سرش گذاشت و به سمت پرچم احترام نظامی

گذاشت و تا پایین آمدن پرچم در همان حالت ماند. موضوعی که شاید

برای ما عادی بود ولی عباس در کوچک ترین موضوعات به پرچم

میهنش و عقایدش احترام می گذاشت. اینجوری میشه که از چیزای

کوچیک آدمهای بزرگی مثل عباس تربیت میشن.


                         کانال خاطرات شهید عباس دانشگر
https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

خاطره 33

#هر پگاه یک پیام 33

قبل از اعزام می‌گفتیم باید از خدا بخواهیم که حرف و عملمان یکی شود و آن‌وقت برویم. حالا در حلب وقت آن رسیده بود که نشان بدهیم چقدر حرف و عملمان یکی است. انگار باید تأثیر تمام این بیست و چند سالی که زیارت عاشورا خوانده بودیم و سینه‌زنی کرده بودیم را در چند روز عملا نشان می‌دادیم. کسی که حرف و عملش یکی است، یک قدم هم به سمت عقب برنمی‌دارد. صبح روز اول در حلب، رفتیم برای گرفتن تجهیزات. آن روز عملیات انجام و درگیری‌ها کم‌تر شد اما پیکر یکی از نیروهای عباس در زمین دشمن مانده بود. عباس بی‌قرار بود؛ انگار که چیزی گم کرده باشد. می‌خواست هرطور که شده خودش را به خط درگیری برساند و پیکر نیروی جامانده را بیاورد. آن‌جا بود که با خودم گفتم عباس مردِ عمل است.

 

نقل از :حسین جوینده-همرزم شهید

https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

خاطره 14

درست به همان اندازه که به آمادگی جسمانی‌اش توجه می‌کرد و به همان اندازه که دوست داشت بیش‌تر یاد بگیرد و بداند، مراقب کار کردنش و ارتباطش با افراد هم بود. ما خوشحال بودیم که عباس در دفتر سردار کارِ مفید می‌کند. کار کردن در چنین جایی با چنین درجه‌ای و در چنین سنی، کار آسانی نبود. ما با دیدن عباس آرامش خاصی پیدا می‌کردیم. طوری رفتار می‌کرد که با او احساس صمیمیت و گرمی می‌کردیم. در کارهای گروهی همیشه به دنبال عباس می‌گشتیم. او در هر کارِ فرهنگی که نیاز به همفکری و همکاری بود حضور داشت. با طراوت و شادابی که از عباس سراغ داشتیم، از او کمک می‌‌خواستیم و روحیه می‌گرفتیم.


https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi
  • ۰
  • ۰

تک تیرانداز

قناسه را به دست می‌گرفت، پشت خاکریز می‌نشست و منتظر می‌ماند تا تکفیری‌های النصره در تیررس او قرار بگیرند. در جنوب شهر حلب و در منطقه القراصی بودیم. تیراندازی را به محض این که دشمن در تیررس قرار می‌گرفت، شروع می‌کرد. با خودم می‌گفتم در این چند روزی که ما در منطقه هستیم، نیروهای تکفیری جرأت سر بلند کردن نخواهند داشت!


https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi
  • ۰
  • ۰

خاطره 27

یادم نمی‌رود شبی را که از آمدنش ناامید شدیم. بغضی تلخ گلوهایمان را می‌فشرد. نگاه‌هایمان دور تا دور منطقه را می‌گشت تا شاید نشانی از عباس بیابد. بی‌تاب بودیم اما از عباس خبری نمی‌رسید تا آبی باشد بر آتشِ بی‌تابی‌مان. صبح جمعه، بیست و یکم خردادماه بود که نیروهایی برای تفحص جلو رفتند. وقتی پیکر عباس را بازگرداندند دیدیم که خون، صورتش را خضاب کرده است. آری! روح عباس به دیدار خدا رفته بود، خونش خاک حلب را رنگین کرده بود و جسمش آمده بود تا آتش جانمان را شعله‌ور کند. عباس را که دیدیم فهمیدیم، وقتی روحش پروانه‌وار رو به آسمان می‌رفت، شمع جسمش آرام و بی صدا می‌سوخت...

https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

خاطره 15

قرار بود یک ماه بعد از رفتن عباس، من هم به سوریه اعزام شوم.  دلم طاقت دوری‌اش را نداشت هرچند می‌دانستم که او را به زودی در سوریه می‌بینم.

پنج‌شنبه دوم اردیبهشت‌ماه بود. روز اعزام عباس...

نمی‌توانستم برای خداحافظی نروم. مثل همیشه لبخند به لب داشت. آن روز مصادف شده بود با سیزدهم رجب، روز میلاد حضرت امیرالمومنین علی (علیه السلام)... عباس بسیار خوشحال بود. از کسی که همراهش بود پرسیدم:«شما عموی عباس هستین؟» گفت آره. با لبخند گفتم:«خوب نگاهش کن که دیگه نمی‌بینیش. عباس شهید میشه...» و شهید شد...

https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

سوریه و عباس

هنوز تجربه کاری چندانی نداشت که بحث رفتن به سوریه مطرح شد. سن و سالی هم نداشت. به او گفتم باید مدتی در مجموعه ما بمانی تا به لحاظ کاری رشد کنی. این سودای «رشد کردن» به او انگیزه می‌داد. علاوه بر این که از هر فرصتی برای آموختن استفاده می‌کرد؛ اغلب شب‌ها وقتی که همه در حال استراحت بودند، او تک و تنها در میدان صبحگاه دانشگاه امام حسین(ع) می‌دوید و تلاش می‌کرد تا در کنار تخصص کاری، آمادگی جسمانی‌اش را هم تقویت کند.

دوست داشت اگر به سوریه می‌رود، موثر باشد.

https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

خاطره 11

این که می‌دید علاوه بر خودش من هم اصرار دارم که به عنوان یک متخصص به سوریه برود، خوشحالش می‌کرد. قصدم از این که ابتدا با اعزامش مخالفت کردم تنها و تنها این بود که مصر بودم اول دوره کارشناسی‌اش را تمام کند و بعد به سوریه اعزام شود. می‌خواستم به عنوان یک مربی و کارشناس جنگ‌افزار وارد عرصه جنگ سخت و دفاع از حرم بشود. این اتفاق نهایتا افتاد. پیش از این که به سوریه اعزام شود ما او را موقتا به گروه شهید کاوه معرفی کردیم. همزمان با فعالیت در مجموعه دفتر من، یکی دو هفته‌ای به عنوان فرمانده در کنار بچه‌های گروه شهید کاوه بود. اما به تدریج هم ما و هم خودش قید ماندنش در دفتر را زدیم! می‌دانست که باید از دفتر برود. حالا هردو به این باور رسیده بودیم که آماده رفتن شده است...

نقل از:

سردار حمید اباذری

جانشین فرمانده دانشگاه افسری و تربیت پاسداری امام حسین(ع)  

https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

خاطره 12


#هر_پگاه_یک_پیام 13

می‌پرسید:«چیکار کنم که بتونم قدرت بدنی خوبی داشته باشم و از پس جنگ بر بیام؟» در ایام نزدیک به اعزام سوال‌هایش بیش‌تر و بیش‌‌تر می‌شد. تمریناتش هم فشرده‌تر شده بود. به همین اندازه هم کار می‌کرد. شب‌ها تا ساعت 11-12 شب در دفتر می‌ماند. شماره همراهش را حفظ بودم و هرجا گرهی به کارمان می‌افتاد سریع با او تماس می‌گرفتم و او هم زود خودش را می‌رساند. عباس همیشه با آغوش باز به استقبال دشوارترین شرایط می‌رفت و تا آخرین لحظه پای کار می‌ماند.

حالا که او شهید شده، اگر گرهی به کارمان بیفتد، زودتر می‌توانیم با او ارتباط برقرار کنیم...

https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

خاطره 13

وقتی من به سوریه اعزام شدم، حلب وضعیت وخیمی داشت. اوایل خردادماه 95 بود و قرار بود من هم به عباس ملحق شوم. محور مقاومت در موضع دفاعی قرار داشت و اکثر حملات از سوی دشمنان صورت می‌گرفت. روز اول، در فرودگاه حلب، دیدم که یکی از مجاهدین از ماشینش پیاده شد و شدیدا گریه می‌کرد و توی سرش می‌زد. پرسیدم:«چی شده؟» گفت:«دو تا انتحاری تو خلصه زدن به نیروهای ما، چند نفر از مجاهدا شهید شدن...» به مقر که رسیدیم، بیسیم شلوغ بود و بیش‌ترین صدایی که از آن شنیده می‌شد، صدای عباس بود که مدام طلب نیرو و مهمات می‌کرد. نیروهای عباس از بچه‌های نبل و الزهراء بودند.  بین عباس و نیروهایش پیوندی عاطفی برقرار شده بود. او فرمانده گروهان بود. هوایشان را داشت و با وجود سن کمش، مثل یک پدر مهربان با آن‌ها برخورد می‌کرد. بعضی از بچه‌ها به او کنایه می‌زدند که «این‌قدر که تو به فکر نیروهاتی، مادر به فکر بچه‌هاش نیست!» هم از نظر روحی و هم نظر رساندن تجهیزات به آن‌ها، مراقبشان بود.


https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

خاطره 19

در سوریه، پدر خانمش با او تماس گرفته بود که «من سفری به عراق دارم و همسرت با مادرش در تهران تنها هستند، زودتر خودت را به آن‌ها برسان...» می‌توانست برگردد. یک‌هفته‌ای هم می‌شد که مأموریتش به پایان رسیده بود. عباس اما یک تصمیم انقلابی گرفت. شرایط دشوار منطقه، حملات سنگین دشمن و کمبود نیرو باعث شد که عباس در سوریه بماند. می‌گفت:«این‌جا واجب‌تره؛ من یه هفته بیش‌تر می‌مونم.» فرمانده تیپ گفته بود:«این نور بالا میزنه! مواظبش باشید...» در جریان آخرین عملیاتی که عباس هنوز با ما در سوریه حضور داشت، موقع درگیری‌های اولیه، یکی از بچه‌ها در مقر ماند و مواظب عباس بود. مواظب بود تا از مقر خارج نشود! گاهی برای این که به خط درگیری نزند، سلاحش را می‌گرفتیم. او اما بی‌سلاح می‌آمد و به نیروهایش سر می‌زد. روز آخر هم بی‌طاقت شده بود و به خط زده بود.

https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

نحوه شهادت

آتش را خاموش کردند و چهار پیکر را با کمک نیروهایش از ماشین نیم‌سوخته بیرون آوردند. عباس متوجه شد که ماشین دیگری در تیررس دشمن است و هر لحظه امکان دارد که موشک دوم، دومین ماشین را هم نشانه بگیرد. کسی جرأت نمی‌کرد به ماشین نزدیک شود. دشمن از دور منطقه را دیده‌بانی می‌کرد. همه منتظر بودند تا ببینند چه کسی شهامت آن را دارد که پا جلو بگذارد. هنوز عرق خاموش کردن آتش ماشین اول بر پیشانی عباس خشک نشده بود که برای خارج کردن ماشین دوم از تیررس دشمن پیش‌قدم شد. یکی از نیروهای عباس وقتی شجاعت او را دید خودش به سمت ماشین رفت و آن را از تیررس دشمن خارج کرد.

https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

خاطره 25

او آن‌قدر رشد کرد که دیگر می‌شد گفت که می‌تواند گلیمش را از آب بکشد. بعدها نه فقط گلیمش را از آب کشید، که رختش را از آسمان هم بالاتر برد. هرچه می‌گذشت بیش‌تر به او علاقه پیدا می‌کردم. شاید همین علاقه بود که باعث می‌شد شبی که نمی‌دانستیم عباس شهید شده یا نه، از سخت‌ترین شب‌های زندگی‌مان باشد. ما بی‌خبر از او در مقر بودیم. برای جلوگیری از پیشروی دشمن رفته بود. این تنها چیزی بود که می‌دانستیم. همه نگران عباس بودیم. غروب روز پنج‌شنبه فرارسید. هر لحظه فکر می‌کردیم که عباس الان از راه می‌رسد. شب که پهنه آسمان را پوشاند، بی‌قراری ما هم بیش‌تر شد. چشم‌انتظارش بودیم. گاهی می‌آمدیم بیرون مقر تا شاید عباس را ببینیم که از دور می‌آید. گاهی هم با صدای در از جا می‌پریدیم که یعنی عباس آمد... اما این حال تا صبح ادامه داشت. بی‌تاب‌تر شده بودیم. دل‌هایمان آشفته بود و چهره‌هایمان غمگین.

https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

خاطره 26

در زمینه خبرنگاری و تصویربرداری هم وارد شده بود! برایم جالب بود. دفاع شخصی هم کار می‌کرد وحتی مدرکش را هم گرفته بود. از هرکسی چیزی یاد می‌گرفت. دوست داشت خودش را از همه نظر تقویت کند و بهترین باشد. طبیعی بود که چنین کسی جز به بهترین نوع پرواز به آسمان، راضی نشود.



https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi
  • ۰
  • ۰

خاطره 22


#هر پگاه یک پیام 32 وقتی به فرودگاه دمشق رسیدیم، شهید طهماسبی گفت:«حسین! تا می‌تونی این یکی دو روز بگیر بخواب!» گفتم:«چطور؟» گفت:«تا قبل از اعزام به حلب، جز زیارت و خواب هیچ کار دیگه‌ای نکن!» گفتم:«قضیه چیه؟» گفت:«اونجا خواب و خوراک ندارید! کلا 24 ساعته بیدارید و درگیر» حال خاصی به من دست داد. در فرودگاه هم می‌فهمیدند به حلب می‌رویم طور دیگری نگاهمان می‌کردند. حسابی به ما می‌رسیدند و پذیرایی می‌کردند! انگار دو دقیقه بعد می‌خواهند سرمان را ببرند! بالاخره به مقرمان در حلب رفتیم. صدای عباس از پشت بیسیم می‌آمد که دائم می‌گفت:«مهمات بریزید، دفاع کنید، من کمک می‌خوام» صدایش را که شنیدیم خوشحال شدیم. گفتم:«دمش گرم! چقدر مرد شده این عباس!» فرمانده گروهان شده بود و مدیریت می‌کرد. دوست داشتیم زودتر برویم و عباس و بچه‌ها را ببینیم. نقل از :حسین جوینده-همرزم شهید کانال جوان مومن انقلابی

https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi