قرار بود یک ماه بعد از رفتن عباس، من هم به سوریه اعزام شوم. دلم طاقت دوریاش را نداشت هرچند میدانستم که او را به زودی در سوریه میبینم.
پنجشنبه دوم اردیبهشتماه بود. روز اعزام عباس...
نمیتوانستم برای خداحافظی
نروم. مثل همیشه لبخند به لب داشت. آن روز مصادف شده بود با سیزدهم رجب، روز میلاد
حضرت امیرالمومنین علی (علیه السلام)... عباس بسیار خوشحال بود. از کسی که همراهش
بود پرسیدم:«شما عموی عباس هستین؟» گفت آره. با لبخند گفتم:«خوب نگاهش کن که دیگه
نمیبینیش. عباس شهید میشه...» و شهید شد...
https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi