شهید عباس دانشگر

۶۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

خاطره 15

قرار بود یک ماه بعد از رفتن عباس، من هم به سوریه اعزام شوم.  دلم طاقت دوری‌اش را نداشت هرچند می‌دانستم که او را به زودی در سوریه می‌بینم.

پنج‌شنبه دوم اردیبهشت‌ماه بود. روز اعزام عباس...

نمی‌توانستم برای خداحافظی نروم. مثل همیشه لبخند به لب داشت. آن روز مصادف شده بود با سیزدهم رجب، روز میلاد حضرت امیرالمومنین علی (علیه السلام)... عباس بسیار خوشحال بود. از کسی که همراهش بود پرسیدم:«شما عموی عباس هستین؟» گفت آره. با لبخند گفتم:«خوب نگاهش کن که دیگه نمی‌بینیش. عباس شهید میشه...» و شهید شد...

https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

خاطره 16

یکی از نیروهای عباس شهید شده بود و دسترسی به پیکرش امکان‌پذیر نبود. عباس پشت بیسیم می‌گفت:«آتیش بریزید تا من برم بیارمش عقب.» فرمانده تیپ به عباس گفت:«بی‌تابی نکن. آتیش دشمن شدیده، اگه جلو بری خودتم شهید میشی.» عباس اما گفت:«نه! باید برم؛ نباید بدنش دست دشمن بیفته.» شب که شد عباس به من گفت:«یه دوربین دید در شب می‌خوام

- چیکار می‌خوای بکنی؟

-حسین! شب میای با هم بریم پیکر شهیدو بیاریم؟

-باهات میام ولی بذار از فرمانده تیپ اجازه بگیرم...

فرمانده گفته بود که رفتن به صلاح نیست؛ گفته بود در اولین فرصت پیکر شهید را بازمی‌گردانیم؛ عباس اما آرام و قرار نداشت. دائم می‌گفت:«هوا گرمه، اون بنده خدا هم روزه بوده... بریم پیکرشو بیاریم...» فرمانده رضایت نداد، در عملیات بعدی پیکر شهید را به عقب بازگرداندیم...


https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

تمام وقتش پر بود. به خاطر این که همراه سردار اباذری در مراسم‌ها شرکت می‌کرد، فقط شب‌ها فرصت می‌کردیم که او را درست و حسابی ببینیم. او شب‌ها با خدا خلوت می‌کرد و شناخت ما از عباس در همین شب‌ها شروع شد.

هرچند از سال 93 او را در برنامه‌های ورزشی می‌دیدیم. تنها زمانی که برای ورزش برایش باقی می‌ماند، شب‌هنگام بود. برنامه‌هایی که به او می‌دادم را در همین شب‌ها اجرا می‌کرد. یک کرمگن سرمه‌ای با خط‌های سفید داشت. همیشه او را می‌دیدم که در میدان صبحگاه می‌دوَد. حتی در برف و باران هم برنامه ورزشی‌اش تعطیل نمی‌شد. به او می‌گفتم:«اگه هدفت آمادگی جسمانیه نیازی نیست تو برف و بارون تمرین کنی ها» می‌گفت:«می‌خوام بدنم تو همه شرایط آماده باشه نه فقط وقتی همه‌چیز میزونه!» عباس مثل گلی بود که هرچه شرایط دشوارتر می‌شد، بیش‌تر می‌ شکفت

https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

ورزش

ورزش استقامتی را برایش توضیح داده بودم. می‌گفت:«می‌خوام نفسم باز بشه، یه ساعتِ تموم راحت بدوم، چیکار باید بکنم؟» مهم‌ترین دغدغه‌اش در ورزش، تنفس بود. از تلاش برای رفع این دغدغه‌اش خسته نمی‌شد. نه فقط این دغدغه، در هیچ کاری خسته نمی‌شد. بهانه نمی‌آورد. با هر چه که داشت برای هدفش تلاش می‌کرد. نمی‌گفت وقت و امکانات و بودجه نیست؛ کم نمی‌آورد! نمی‌گفت خسته شدم... در سوریه هم همینطور بود. استقامت داشت و باید کاری را که شروع کرده بود به پایان می‌رساند.

https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi
  • ۰
  • ۰

خاطره 19

در سوریه، پدر خانمش با او تماس گرفته بود که «من سفری به عراق دارم و همسرت با مادرش در تهران تنها هستند، زودتر خودت را به آن‌ها برسان...» می‌توانست برگردد. یک‌هفته‌ای هم می‌شد که مأموریتش به پایان رسیده بود. عباس اما یک تصمیم انقلابی گرفت. شرایط دشوار منطقه، حملات سنگین دشمن و کمبود نیرو باعث شد که عباس در سوریه بماند. می‌گفت:«این‌جا واجب‌تره؛ من یه هفته بیش‌تر می‌مونم.» فرمانده تیپ گفته بود:«این نور بالا میزنه! مواظبش باشید...» در جریان آخرین عملیاتی که عباس هنوز با ما در سوریه حضور داشت، موقع درگیری‌های اولیه، یکی از بچه‌ها در مقر ماند و مواظب عباس بود. مواظب بود تا از مقر خارج نشود! گاهی برای این که به خط درگیری نزند، سلاحش را می‌گرفتیم. او اما بی‌سلاح می‌آمد و به نیروهایش سر می‌زد. روز آخر هم بی‌طاقت شده بود و به خط زده بود.

https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

خاطره 20

به او گفته بودم:«یه کتونی خوب بخر و از تمرینای نرم شروع کن.» رفته بود و یک جفت کفش ورزشی ایرانی خریده بود. گفته بود که می‌خواهد شب‌ها در میدان صبحگاه و زمین چمن دانشگاه تمرین کند. این ورزش‌ها او را برای حضور در میدان نبرد آماده می‌کرد

***********************************************

از مقر خارج شده بود و خودش را با چند نفر از نیروها به خط درگیری رسانده بود. صدای بیسیم را شنیده بود و فهمیده بود که مهمات و نیرو کم است و بچه‌ها دارند منطقه را از دست می‌دهند. توانسته بود از ورود دشمن به یکی از روستاها جلوگیری کند. یک خط پدافندی در یکی از روستاهای در حال تصرف ایجاد کرده بود. ساعت‌ها نبرد سخت او را از پا در نمی‌آورد. این‌ استقامت اثر همان دویدن‌های شبانه در میدان صبحگاه و زمین چمن دانشگاه بود.

و همین استقامت بود که او را در نزدیکی همان روستایی که حفظش کرده بود، آسمانی کرد. دشمنان، چنان کینه‌ای از استقامت ما به دل گرفتند که ماشین عباس را با دو موشک تاو مورد اصابت قرار دادند.

https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

تک تیرانداز

قناسه را به دست می‌گرفت، پشت خاکریز می‌نشست و منتظر می‌ماند تا تکفیری‌های النصره در تیررس او قرار بگیرند. در جنوب شهر حلب و در منطقه القراصی بودیم. تیراندازی را به محض این که دشمن در تیررس قرار می‌گرفت، شروع می‌کرد. با خودم می‌گفتم در این چند روزی که ما در منطقه هستیم، نیروهای تکفیری جرأت سر بلند کردن نخواهند داشت!


https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi
  • ۰
  • ۰

نحوه شهادت

آتش را خاموش کردند و چهار پیکر را با کمک نیروهایش از ماشین نیم‌سوخته بیرون آوردند. عباس متوجه شد که ماشین دیگری در تیررس دشمن است و هر لحظه امکان دارد که موشک دوم، دومین ماشین را هم نشانه بگیرد. کسی جرأت نمی‌کرد به ماشین نزدیک شود. دشمن از دور منطقه را دیده‌بانی می‌کرد. همه منتظر بودند تا ببینند چه کسی شهامت آن را دارد که پا جلو بگذارد. هنوز عرق خاموش کردن آتش ماشین اول بر پیشانی عباس خشک نشده بود که برای خارج کردن ماشین دوم از تیررس دشمن پیش‌قدم شد. یکی از نیروهای عباس وقتی شجاعت او را دید خودش به سمت ماشین رفت و آن را از تیررس دشمن خارج کرد.

https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

خاطره 23

خودش فنون مربی‌گری را می‌دانست و بنابراین آن‌چه را که به او می‌گفتم رعایت می‌کرد. گفته بودم:«ورزشو از روزی پنج تا ده دقیقه شروع کن و هروقت خسته شدی بایست. روزای اول باید بدنت به ورزش عادت کنه. نباید برنامه سختی داشته باشی که بری دیگه پیدات نشه!» بیهوده ادعا نمی‌کرد! دقیقا همانطور که گفته بودم ورزش را شروع کرد. برنامه‌ها را انجام می‌داد و نتیجه‌اش را با جزئیات به اطلاع من می‌رساند. آن اوایل می‌گفت وقتی می‌دوم پهلوی سمت راستم درد می‌گیرد. برایش توضیح می‌دادم که هروقت این اتفاق افتاد، با آرامش بیش‌تری به ورزش ادامه بده و بعد از مدتی این مشکل رفع و استقامتت بیش‌تر می‌شود. به او می‌گفتم اگر این روند را ادامه بدهی، راحت می‌توانی یک‌ساعت بی‌وقفه بدوی. بعد از مدتی می‌گفت:«می‌خوام دستامم قوی بشه.» قانع نمی‌شد و دوست داشت دائما پیشرفت کند.


https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

خاطره 24

یک‌بار با حالت خستگی پیش من آمد و گفت:«حسین! یک ساعت و نیم دویدم» خیلی تمرین می‌کرد. گاهی که از کنار میدان صبحگاه رد می‌شدم او را در حال تمرین می‌دیدم. این‌طور نبود که تمریناتش را رها کند یا مدتی انجامشان ندهد. فکر نمی‌کردم این‌طور باشد! این روحیه عباس برای من جالب بود. من هم هرچه که می‌دانستم به او یاد می‌دادم.



https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi