شهید عباس دانشگر

۶۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

خاطره 25

او آن‌قدر رشد کرد که دیگر می‌شد گفت که می‌تواند گلیمش را از آب بکشد. بعدها نه فقط گلیمش را از آب کشید، که رختش را از آسمان هم بالاتر برد. هرچه می‌گذشت بیش‌تر به او علاقه پیدا می‌کردم. شاید همین علاقه بود که باعث می‌شد شبی که نمی‌دانستیم عباس شهید شده یا نه، از سخت‌ترین شب‌های زندگی‌مان باشد. ما بی‌خبر از او در مقر بودیم. برای جلوگیری از پیشروی دشمن رفته بود. این تنها چیزی بود که می‌دانستیم. همه نگران عباس بودیم. غروب روز پنج‌شنبه فرارسید. هر لحظه فکر می‌کردیم که عباس الان از راه می‌رسد. شب که پهنه آسمان را پوشاند، بی‌قراری ما هم بیش‌تر شد. چشم‌انتظارش بودیم. گاهی می‌آمدیم بیرون مقر تا شاید عباس را ببینیم که از دور می‌آید. گاهی هم با صدای در از جا می‌پریدیم که یعنی عباس آمد... اما این حال تا صبح ادامه داشت. بی‌تاب‌تر شده بودیم. دل‌هایمان آشفته بود و چهره‌هایمان غمگین.

https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

خاطره 26

در زمینه خبرنگاری و تصویربرداری هم وارد شده بود! برایم جالب بود. دفاع شخصی هم کار می‌کرد وحتی مدرکش را هم گرفته بود. از هرکسی چیزی یاد می‌گرفت. دوست داشت خودش را از همه نظر تقویت کند و بهترین باشد. طبیعی بود که چنین کسی جز به بهترین نوع پرواز به آسمان، راضی نشود.



https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi
  • ۰
  • ۰

خاطره 27

یادم نمی‌رود شبی را که از آمدنش ناامید شدیم. بغضی تلخ گلوهایمان را می‌فشرد. نگاه‌هایمان دور تا دور منطقه را می‌گشت تا شاید نشانی از عباس بیابد. بی‌تاب بودیم اما از عباس خبری نمی‌رسید تا آبی باشد بر آتشِ بی‌تابی‌مان. صبح جمعه، بیست و یکم خردادماه بود که نیروهایی برای تفحص جلو رفتند. وقتی پیکر عباس را بازگرداندند دیدیم که خون، صورتش را خضاب کرده است. آری! روح عباس به دیدار خدا رفته بود، خونش خاک حلب را رنگین کرده بود و جسمش آمده بود تا آتش جانمان را شعله‌ور کند. عباس را که دیدیم فهمیدیم، وقتی روحش پروانه‌وار رو به آسمان می‌رفت، شمع جسمش آرام و بی صدا می‌سوخت...

https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

خاطره 28

یکی از بچه‌های آرپی‌جی‌زنِ نبل و الزهرا حلقه‌ای به عباس داده بود. عباس هم دستکش‌هایش را درآورده بود و به او هدیه کرده بود. دستکش‌های عباس، دستکش‌های مخصوصِ نظامی و گران‌قیمت بودند. این هدیه دادن و هدیه گرفتن، دو روز پیش از شهادتش اتفاق افتاد. به عباس گفتم:«این دستکش قیمت کمی نداره، راحت دادیش به این بنده خدا؟» گفت:«من شاید دیگه این‌جا نیام ولی این رزمنده شاید تا چند سال این‌جا بمونه؛ این دستکشا بیش‌تر به دردش می‌خوره

https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

خاطره 29

نیمه‌شب هم که به او زنگ می‌زدی پاسخگو بود. شبانه‌روزی کار می‌کرد. پروژه‌هایی که احتمال زمین خوردنشان بود را نجات می‌داد. ما هم این را فهمیده بودیم و کارهای سخت را به او می‌سپردیم. پیگیر بود و دلسوز و دغدغه‌مند. توقعاتش از خودش خیلی بالا بود و تلاش می‌کرد تا بتواند به خواسته‌هایی که از خودش داشت پاسخ بدهد!



https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi
  • ۰
  • ۰

خاطره 30

عباس با شور و شوق خاصی در دوره‌های آمادگی برای اعزام شرکت می‌کرد. هرچه اساتید می‌گفتند یادداشت می‌کرد و زیاد سوال می‌پرسید. در کلاس‌ها حتی یک دقیقه هم او را آرام نمی‌دیدی. دغدغه این را داشت که استاد بیش‌تر درس بدهد و او بیش‌تر یاد بگیرد. از بقیه هم می‌پرسید تا درباره موضوع درس چیزی فراتر از آن‌چه که گفته شده بود بداند. یکی از ویژگی‌های خوبش این بود که اگر مطلبی را نمی‌دانست، راحت می‌گفت نمی‌دانم! این شاخصه افرادی است که روحشان درجات بالایی از معرفت را چشیده باشد. وجود این شاخصه در عباس  در این سن و سال مرا به وجد می‌آورد. همین ویژگی‌ها بود که علاقه مرا به عباس بیش‌تر و بیش‌تر می‌کرد. دوره‌ها را که گذراندیم قرار شد تا در ایام عید نوروز اعزام شویم. اکثر افراد دوست دارند که در این ایام در کنار خانواده باشند اما عباس وظیفه‌اش را خوب می‌شناخت.



https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

خاطره 31

تازه نامزد کرده بود که موضوع اعزام به سوریه جدی شد. نزدیک ایام عید بود. خیلی‌ها منتظرند که ایام عید فرابرسد تا از قوم و خویش‌ها دیدن کنند. تعطیلات نوروز برای خیلی‌ها مهم است. اما عباس باید این لذت را زیر پا می‌گذاشت. آتش درونش هر لحظه شعله‌ورتر می‌شد. به من گفت:«عیدم باشه میام.» گفتم:«گذرنامه چی میشه؟» گفت:«همه‌چی هماهنگه» یک‌بار با آن شور و حالش زنگ ‌زد و گفت:«حسین! گذرنامه‌ها رو هماهنگ کردیم، حاجی اجازه داده. ممکنه بیست و پنجم اسفند بریم، شایدم بیفته تو ایام عید. شما پاسپورتاتون آماده باشه که هروقت گفتن بریم.» گفتم:«ما که از خدامونه!» ماجرای رفتنمان به سوریه در شرایط بسیار سختی اتفاق می‌افتاد. خیلی از شهدا را به ایران آورده بودند و از بچه‌های ما هم چند نفری به شهادت رسیده بودند. در چنین شرایطی رفتن به سوریه، نیازمندِ دل کندن از دنیا بود. و عباس از دنیا دل کنده بود.

نقل از:

حسین جوینده-همرزم شهید

کانال جوان مومن انقلابی

https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

خاطره 22


#هر پگاه یک پیام 32 وقتی به فرودگاه دمشق رسیدیم، شهید طهماسبی گفت:«حسین! تا می‌تونی این یکی دو روز بگیر بخواب!» گفتم:«چطور؟» گفت:«تا قبل از اعزام به حلب، جز زیارت و خواب هیچ کار دیگه‌ای نکن!» گفتم:«قضیه چیه؟» گفت:«اونجا خواب و خوراک ندارید! کلا 24 ساعته بیدارید و درگیر» حال خاصی به من دست داد. در فرودگاه هم می‌فهمیدند به حلب می‌رویم طور دیگری نگاهمان می‌کردند. حسابی به ما می‌رسیدند و پذیرایی می‌کردند! انگار دو دقیقه بعد می‌خواهند سرمان را ببرند! بالاخره به مقرمان در حلب رفتیم. صدای عباس از پشت بیسیم می‌آمد که دائم می‌گفت:«مهمات بریزید، دفاع کنید، من کمک می‌خوام» صدایش را که شنیدیم خوشحال شدیم. گفتم:«دمش گرم! چقدر مرد شده این عباس!» فرمانده گروهان شده بود و مدیریت می‌کرد. دوست داشتیم زودتر برویم و عباس و بچه‌ها را ببینیم. نقل از :حسین جوینده-همرزم شهید کانال جوان مومن انقلابی

https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi

  • ۰
  • ۰

خاطره 33

#هر پگاه یک پیام 33

قبل از اعزام می‌گفتیم باید از خدا بخواهیم که حرف و عملمان یکی شود و آن‌وقت برویم. حالا در حلب وقت آن رسیده بود که نشان بدهیم چقدر حرف و عملمان یکی است. انگار باید تأثیر تمام این بیست و چند سالی که زیارت عاشورا خوانده بودیم و سینه‌زنی کرده بودیم را در چند روز عملا نشان می‌دادیم. کسی که حرف و عملش یکی است، یک قدم هم به سمت عقب برنمی‌دارد. صبح روز اول در حلب، رفتیم برای گرفتن تجهیزات. آن روز عملیات انجام و درگیری‌ها کم‌تر شد اما پیکر یکی از نیروهای عباس در زمین دشمن مانده بود. عباس بی‌قرار بود؛ انگار که چیزی گم کرده باشد. می‌خواست هرطور که شده خودش را به خط درگیری برساند و پیکر نیروی جامانده را بیاورد. آن‌جا بود که با خودم گفتم عباس مردِ عمل است.

 

نقل از :حسین جوینده-همرزم شهید

https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۰
  • ۰

گفت:«میای بریم با قناسه داعشی‌ها رو بزنیم؟» قبول کردم و با هم رفتیم. کار همیشگی‌اش بود. بیکار که می‌شد می‌رفت و کمین می‌کرد و چند داعشی را یا زخمی می‌کرد و یا به هلاکت می‌رساند. این وجه «اشداء علی‌الکفار» شخصیت عباس بود.

در مقابل با نیروهای خودش مهربان بود و به آن‌ها می‌رسید. حالشان  را می‌پرسید و با آن‌ها شوخی می‌کرد. هروقت عباس بین آن‌ها بود، از او روحیه می‌گرفتند. او مصداق آیه «اشداء علی‌الکفار رحماء بینهم»  بود.

 

نقل از :حسین جوینده-همرزم شهید 

 

                                 https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi