شهید عباس دانشگر

  • ۰
  • ۰

خاطره 13

وقتی من به سوریه اعزام شدم، حلب وضعیت وخیمی داشت. اوایل خردادماه 95 بود و قرار بود من هم به عباس ملحق شوم. محور مقاومت در موضع دفاعی قرار داشت و اکثر حملات از سوی دشمنان صورت می‌گرفت. روز اول، در فرودگاه حلب، دیدم که یکی از مجاهدین از ماشینش پیاده شد و شدیدا گریه می‌کرد و توی سرش می‌زد. پرسیدم:«چی شده؟» گفت:«دو تا انتحاری تو خلصه زدن به نیروهای ما، چند نفر از مجاهدا شهید شدن...» به مقر که رسیدیم، بیسیم شلوغ بود و بیش‌ترین صدایی که از آن شنیده می‌شد، صدای عباس بود که مدام طلب نیرو و مهمات می‌کرد. نیروهای عباس از بچه‌های نبل و الزهراء بودند.  بین عباس و نیروهایش پیوندی عاطفی برقرار شده بود. او فرمانده گروهان بود. هوایشان را داشت و با وجود سن کمش، مثل یک پدر مهربان با آن‌ها برخورد می‌کرد. بعضی از بچه‌ها به او کنایه می‌زدند که «این‌قدر که تو به فکر نیروهاتی، مادر به فکر بچه‌هاش نیست!» هم از نظر روحی و هم نظر رساندن تجهیزات به آن‌ها، مراقبشان بود.


https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۹۷/۱۱/۱۸

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی