شهید عباس دانشگر

  • ۰
  • ۰

خاطره 25

او آن‌قدر رشد کرد که دیگر می‌شد گفت که می‌تواند گلیمش را از آب بکشد. بعدها نه فقط گلیمش را از آب کشید، که رختش را از آسمان هم بالاتر برد. هرچه می‌گذشت بیش‌تر به او علاقه پیدا می‌کردم. شاید همین علاقه بود که باعث می‌شد شبی که نمی‌دانستیم عباس شهید شده یا نه، از سخت‌ترین شب‌های زندگی‌مان باشد. ما بی‌خبر از او در مقر بودیم. برای جلوگیری از پیشروی دشمن رفته بود. این تنها چیزی بود که می‌دانستیم. همه نگران عباس بودیم. غروب روز پنج‌شنبه فرارسید. هر لحظه فکر می‌کردیم که عباس الان از راه می‌رسد. شب که پهنه آسمان را پوشاند، بی‌قراری ما هم بیش‌تر شد. چشم‌انتظارش بودیم. گاهی می‌آمدیم بیرون مقر تا شاید عباس را ببینیم که از دور می‌آید. گاهی هم با صدای در از جا می‌پریدیم که یعنی عباس آمد... اما این حال تا صبح ادامه داشت. بی‌تاب‌تر شده بودیم. دل‌هایمان آشفته بود و چهره‌هایمان غمگین.

https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۹۷/۱۱/۱۷

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی