شهید عباس دانشگر

  • ۰
  • ۰

خاطره 19

در سوریه، پدر خانمش با او تماس گرفته بود که «من سفری به عراق دارم و همسرت با مادرش در تهران تنها هستند، زودتر خودت را به آن‌ها برسان...» می‌توانست برگردد. یک‌هفته‌ای هم می‌شد که مأموریتش به پایان رسیده بود. عباس اما یک تصمیم انقلابی گرفت. شرایط دشوار منطقه، حملات سنگین دشمن و کمبود نیرو باعث شد که عباس در سوریه بماند. می‌گفت:«این‌جا واجب‌تره؛ من یه هفته بیش‌تر می‌مونم.» فرمانده تیپ گفته بود:«این نور بالا میزنه! مواظبش باشید...» در جریان آخرین عملیاتی که عباس هنوز با ما در سوریه حضور داشت، موقع درگیری‌های اولیه، یکی از بچه‌ها در مقر ماند و مواظب عباس بود. مواظب بود تا از مقر خارج نشود! گاهی برای این که به خط درگیری نزند، سلاحش را می‌گرفتیم. او اما بی‌سلاح می‌آمد و به نیروهایش سر می‌زد. روز آخر هم بی‌طاقت شده بود و به خط زده بود.

https://eitaa.com/javanemomeneenghelabi


  • ۹۷/۱۱/۱۸

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی